پریا - خاطرات و دلنوشته ها


ساعت 9:54 صبح چهارشنبه 87/4/26

من خدا را از راه برهم خوردن تصمیم ها و گشوده شدن مشکلات و تغییر یافتن قصدها شناختم (نهج البلاغه)

 

...........................................................................

 

شاهی که ولی بود و وصی بود علی بود

 

                                   سلطان سخا و کرم و جود، علی بود

 

...........................................................................

 

از پیش با خودم عهد کرده بودم، روز میلاد امیرالمومنین (علیه السلام) حسرت شنیدن تبریکات پدرانه و مردانه را به دل آقایون همکاران بذارم ( از قدیم هم گفتن چیزی که عوض داره گله نداره) ... در همین راستا با وجود تحویلات فراوان رد و بدل شده میان همکاران مذکر، بنده با پرروئی همه چیز را نشنیده می گرفتم ... با این  کار چندین بار حال آقای رئیس را جا آوردم.

 

*

 

تو تاکسی نشستم ... ترافیک سنگینه ... با بوق ماشین پُشتی، راننده سرش را برمی گردونه و شروع به ناسزا گفتن می کنه ... آقائی که در ردیف عقب تاکسی نشسته راننده را به آرامش دعوت می کنه ... راننده همچنان که همکار دیگرش را به نفهمی متهم می کنه، تا می تونه کلمات شیرین نثار روح اون بیچاره و خانواده اش می کنه ... با خودم می گم «چه رانندهء خشنی!! ناسلامتی شب میلاده».

 

 وقتی اسکناسهای نو را به عنوان کرایه می دم، راننده از دیدن پول نو اونقدر ذوق زده می شه که خوشحالیش را با لبخند زدن و گفتن متعجبانهء «اسکناس نو!!» به زبون میاره ... کمی بعد همه مسافرها به جز من پیاده شدند ... راننده همانطور که اسکناسهای نوی من را همچون گوهر ارزشمندی در دست گرفته می پرسه: «خانم شما تو بانک کار می کنید؟»  ... تائید می کنم ... صحبتها تا زمان پیاده شدنم به طول می انجامه ... حالا دیگه راننده خیلی مهربون تر شده ... نمی دونم به خاطر صحبتهای پولکیه یا کمتر شدن بار ترافیک ... با تبریک روز پدر از ماشین پیاده می شم ... آقای راننده با شادی فراوان تشکر می کنه ... پیش خودم فکر می کنم « یعنی این همون رانندهء بد دهنه!!!؟؟؟»  

 


¤ نویسنده: پریا

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
7
:: بازدید دیروز ::
3
:: کل بازدیدها ::
8062

:: درباره من ::

پریا - خاطرات و دلنوشته ها

پریا
پریا هستم متولد سال 60، مهندس صنایع و مشغول به کار در یکی از بانکها. @...الهی زبانم را به هدایت گویا ساز، تقوا را بر قلبم الهام کن و به پاکیزه ترین روش توفیق ده و مرا به کاری وادار کن که بیش از هر چیز به آن خشنودی... ... الهی مرا بر آئین خود دار تا بر آن بمیرم و زنده شوم... (صحیفه سجادیه)@ من پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوس ها مسکن دارد ودلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام .........آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد و سحر گاه از یک بوسه به دنیا می آید

:: لینک به وبلاگ ::

پریا - خاطرات و دلنوشته ها

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

خاطرات بانکی

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::