پریا - خاطرات و دلنوشته ها


ساعت 12:0 صبح دوشنبه 90/10/5

امام سجّاد (سلام الله علیه):

عمّه‏ ام زینب با وجود همه مصیبت‏ها و رنج‏هایى که در مسیرمان به سوى شام به او روى آورد، حتّى یک شب اقامه نماز شب را فرو نگذاشت.

..........................................................................................

از ابتدای این ماه بانک خیلی شلوغه... به راحتی می شه نزدیک شدن به پایان سال را از این ازدحام جمعیت متوجه شد. مدتیه دوباره مسئول کلر شدم با این تفاوت که با وجود سنگینی کار کلر، باید هر از گاهی مشتری بگیرم و بدتر از اون، کار مشتری های رئیس را هم انجام بدم. جام پیش بچه های اعتبارات و در مجاورت رئیسه.

جدیدا" از آقای رئیس کمتر می ترسم شاید علتش حضور داشتن در جوارش باشه. متاسفانه از دید جناب رئیس بی کارترین فرد شعبه، کلره ... به همین خاطر مشتری هایی که کارهای خاص دارند را هر از گاهی به من حواله می ده. نمونه اش آقای نوابه که چند روز پیش از صبح تا 3.5بعد از ظهر تو بانک بود. آخرش هم برای بستن 5تا سپرده اش و یه سری کارهای دیگه به مدت یک ساعت و نیم جلوی باجه من نشسته بود. می دونستم این پیرمرد محترم حتما" تا قبل از اتمام کارش باران بد و بیراه را مطابق عادت همیشگیش نصیب من خواهد کرد.

دست بر قضا تو مدت حضور آقای نواب کلی از مشتری های کلر هم اومدن و رفتن. طوری که پیرمرد زبان به تعریف و تمجید باز کرد و کلی از من بابت فعالیت زیاد، ارباب رجوعها و نوشتن فرمهای خودش تشکر کرد.

موقع رفتن که انگار تازه متوجه جرائم بسته شدن سپرده هاش شد فقط کم مونده بود بیاد منو بزنه تقریبا" همون چند تار موی سفیدی که به صورت سیخ شده هر کدام به سمتی روی کله تُنُکش ایستاده بود را هم کشید. نه به اون تعاریف نه به این بد و بیراه ها!

دیروز هم یه خانم مسنی که روی صورتش چندین عمل زیبائی انجام داده بود مشتریم بود. می خواست یه مبلغ زیادی از کارتش برداشت کنه اما چهره اش با عکس کارت ملی و شناسنامه اش زمین تا آسمان تفاوت داشت. اون پیرزن فرتوت و شکسته کجا؟ این خانم سانتی مانتال شیک و پیک کجا؟ با دیدن امضاش هم که کاملا" متفاوت با امضای تو سیستمش بود حسابی بهش شک کردم. حالا من چه جوری باید احراز هویت می کردم؟ از بایگانمون خواستم که فرمهای اولیه افتتاح حسابش را برام بیاره ... تو فاصله آوردن مدارکش هم سعی کردم با پرسیدن سوالهائی به هویتش پی ببرم.

امضای موجود در سیستم را بهش نشون دادم و خواستم یه امضا مشابه اون بزنه اما جالبه که اصلا" نمی تونست. اصلا" نقطه شروع امضاش را هم نمی دونست کجاست!.

ازش یه درخواست تغییر امضا و یه نمونه امضا جدید گرفتم ... همون امضای زیر برگه ی برداشت را به عنوان امضا جدید میزد. هرچی کارش را طولانی کردم خبری از آقای بایگان نشد. ناچار شدم پناه بر خدائی وجه را بهش پرداخت کنم.

با وجود 4 برابر کردن مدت زمان انجام کارش باز هم کلی از من تشکر کرد و گفت حتما" پیش آقای رئیس هم می ره و این تعاریف را به گوش او می رسونه. همون موقع پای یه باجه دیگه سرِ نوبت و شماره ی مشتریها دعوا شد. یکی از مشتریها صداش را به حد رساندن به عرش بالا برده بود.

حالا تو همون گیر و دار مشتری من دنبال آقای رئیس می گشت ... آخر که از دیدن جناب رئیس به علت فرارش از درگیریها ناامید شد، شماره بازرسی بانک را گرفت و از طریق تلفن ارادتش را نسبت به من ابلاغ کرد و خنده داره که همون موقع صدای جیغ و داد مشتریهای دیگه هم به گوش بازرسی می رسید.

تازه اون زمان مدارک افتتاح حساب مشتری به دستم رسید ... بنده خدا از همون اول امضاش درست بود اشتباه از همکار من بود که به اشتباه امضای دیگه ای را عوض امضای اون خانم اسکن کرده بود.

امروز از بازرسی به جناب رئیس زنگ زده بودن. شماره تلفن مشتری و مشخصات کامل من را پرسیدند. قراره یه تشویقی بره تو پرونده ام.


¤ نویسنده: پریا

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:0 عصر پنج شنبه 87/5/3

اگر دو طائفه از مومنین با هم به جنگ و ستیز برخیزند، شما مومنین میان آنها را اصلاح کنید. (سوره حجرات آیه 9)

 

............................................................................................................

 

هر از گاهی بازرسان نامحسوس به شعب سر می زنند و چند روز بعد گزارش بازدیدشون را برای رئیس شعبه ارسال می کنند( البته تو شعبه ما این گزارش به سمع و نظر همه می رسه) ... این افراد در قالب یک مشتری کاملا" عادی و حتی ناآشنا به امور بانکی ظاهر می شن و به نحوه برخورد کارمندان، رفتار و ظاهرشون، فضا و شکل ظاهری شعبه دقت دارند.

 

هنوز یکی دو ماهی از بانکی شدنم نمی گذشت که یکی از این بازرس ها به عنوان یک مشتری عادی و ناآشنا به باجه من افتاد ... البته من متوجه پیشونی سفید جناب بازرس نشدم اما انگار چندتائی از همکاران ایشون را به خوبی می شناختند ... بعد از رفتن بازرس با توضیحاتی که دوستان از ایشون دادند ظاهرشون را به خوبی به یاد سپردم.

 

چندماه بعد از اون اتفاق در شعبه فعلی، مجدد جناب بازرس کارشون به باجه من افتاد اما ایشون خبر نداشتند که من کامل می شناسمشون ... کمی بعد یکی از کلاغهای شعبه تلفنی به من خبرداد: «پریا خانم، ایشون بازرس هستند. حواستون باشه به سوالاتشون با دقت، صبر و حوصله پاسخ بدی و مشتری مداری را به حدّ اعلا برسونی» ... من اما در فکر که چرا پیشونی آقای بازرس سفیده؟ ... جوابی برای سوالم پیدا نکردم ... در حین انجامِ کار آقای بازرس، شماره حسابشون را در سیستم کنترل کردم و بعد از کمی جستجو و دسترسی به شرح تراکنشهای حساب متوجه مبالغی به عنوان حق ماموریت، واریز حقوق و مسائلی از این دست شدم ... در دل می گفتم بازرس جان! خبر نداری که حَنایت دیگه پیش ما رنگی نداره ... چند روز بعد گزارش بازرس جان به شعبه رسید.

 

یکسالی گذشت ... همون جناب بازرس دوباره به شعبه ما مراجعه فرمود ... بعد از ظهری بود و فضای شعبه خلوت و خواب آور ... آقای بازرس به باجه آزاده افتاد ... به آزاده خبرهای لازم رسانده شد ... بازرس رفت و چندی بعد گزارش عجیبی به شعبه ارسال شد!!!

 

بخشی از گزارش به این قرار بود: پوشش همه خانمها به جز باجه 3، 5 و 6 مناسب بود (باجه آزاده! ملانی و من!!!!) ... پوشش بقیه به جز ما می شه گفت مناسب هم نبود ... آزاده که دختر مقیدیه ... ملانی هم تقریبا" مقیده.

 

 همه بچه ها به هوش و ذکاوت جناب بازرس مرحبائی گفتند و متفق القول بودند که عکسی تمام رخ از پریا خانم به همراه گزارش بازرس جان برای نشریه بانک ارسال شه تا با چاپ اون خبر به تمامی همکاران برسه.

 

از قضا امروز هم بعد از مدتها دوباره چشممان به جمال همان آقای بازرس منور شد.

 


¤ نویسنده: پریا

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:23 عصر چهارشنبه 87/5/2

بهترین کارها سه چیز است: تواضع به هنگام ثروت، عفو به هنگام قدرت و بخشش بدون منت (پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم)

 

..........................................................................................

 

جدیدا" برق شعبه زیاد می ره ... مثلا"‌تو هفته قبل هر روز از ساعت 2 الی 4 قطعی برق داشتیم ... گویا بنا به تصمیم مقامات مربوطه برای این هفته زمان خاموشی منطقه ما 4ساعت جلو افتاده ... دیروز در همین اوقات عزیز همه بچه ها با استفاده از موقعیت ایجاد شده در گروههای چند نفره مشغول صحبت و احیانا" غیبتی بودند... اما من با اندوه و تالم فراوان از به تاخیر افتادن دریافت حقوق، مشغول رسیدگی به حساب و کتابهای شخصی و خانوادگی بودم.

 

هر فرد هر چند با وجود خاموشی شعبه از در بانک وارد می شد،  در بدو ورود با رؤیت من در پشت باجه به وجدان کاری من فوری پی می برد و مستقیم پیش من می اومد ... به اجبار غیر از رسیدگی به حساب و کتابهای خودم مشغول پاسخگوئی به هموطنان عزیزتر از جان هم بودم.

 

آقای "ح"  مرد میانسالیه که یکی از مشتری های قدیمی شعبه محسوب می شه و دست بر قضا بسیار هم حراف تشریف داره ... در حین دریافت چک رمزدار ِ آقای  "ح" و دادن رسیدی به او از فرمایشات گوهربارشون هم مستفیض می شدم ... خوشبختانه آقای "ح" به عکس العمل بنده و احیانا" شنوا بودن گوش من اصلا" توجهی نداشت و همین طور یکریز صحبت می فرمود ... خلاصه بعد از پی بردن به وضعیت تاهلم ما را شرمنده بیانات و نصیحت های پدرانه شان کرد و گوشهای ما را هم تیزتر ...  زمان نتیجه گیری اخلاقی صحبتهاش چیزی را گفت که به علت غیراخلاقی بودن بیانش یخ کردم ... نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم ... هیچ کسی اینقدر بی پرده با من حرف نمی زنه که آقای "ح" جسارت کردند ... تو اون مدت کوتاه به این نتیجه رسیدم که مشتری خودش هم متوجه وقاحت کلامش نشده و به نظرم اون بیچاره به واقع غیر از نصیحت هدف دیگه ای نداشت ... پس بهترین کار، عکس العمل نشون ندادن به صحبتهاش برای ختم به خیر شدن ماجرا بود.

 

و آنقدر گفتم :‌خیلی ممنونم ... خیلی ممنونم ... خیلی ممنونم، تا در نهایت آقای "ح" از منبر پائین اومدند.

 

پ . ن1: حالا اگه تو یه بانکی بخوای به مشتریت لبخند بزنی و یه کمی در راستای اهداف مشتری مدارانه تحویلش بگیری فکر می کنه چه خبره!!! ... همون بهتر که صمٌّ بکم بشینی و جز به ضرورت کلامی به زبون نیاری.

 

پ . ن2: البته یه حالت استثناء برای پ . ن1 وجود داره ... اون هم اینکه مشتریت یه پیرزن یا پیرمرد بی آزار بالای 75سال باشه. (مثل عذرا خانم و روح انگیز خانم و بابالنگ دراز عزیزم)

 

پ . ن3: البته من خودم چندان مقید به پ . ن1 نیستم و اون را بابت تنویر افکار عمومی مرقوم نمودم ... خودم سعی می کنم حد متعادل را رعایت کنم.

 


¤ نویسنده: پریا

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:22 عصر چهارشنبه 87/5/2

هرگز از هم دینان خود بدگوئی و عیبجویی نکنید و با القاب زشت و توهین آمیز همدیگر را صدا نکنید (سوره حجرات آیه 11)

 

..........................................................................................

 

بهترین روش برای به خشم آوردن تامیلا کوچولو:

 

ما: فسقلی! تامیلا را ولش کن / تامیلا(با فریاد): نه ولش نَتُن / - : ولش کن/ - : ولش نَتُن. (دور تسلسل و آخرش فریادهای گوش خراش و عاجزانهء تامیلا)

 

*

 

آخر سال تحصیلی اردو رفته بودیم مشهد ... یه شب من و لیلا(نزدیک ترین دوست هم دانشگاهی و هم واحدیم) تنها تو صحن جامع داشتیم قدم می زدیم (چون تا دقایقی بعد قرار بود جلسه شورای مرکزی تشکلمون مون اونجا تشکیل شه) ... درد دل می کردیم و دیگه حسابی جو گیر شده بودیم... از دور دو تا طلبه را دیدیم که عبا به دوش دارند بهمون نزدیک می شن ... من و لیلا که تو یه فاز معنوی بودیم، همزمان با هم گفتیم چه قدر این لباس بهشون میاد، این طلبه ها چه حس و حال قشنگی باید داشته باشند!!! ... کمی بعد متوجه شدیم که اون دو نفر مرد مهربون و دوستش هستند ... شوکه شدیم ... فکر می کردیم طلبه اند ولی ... به زور خودمون را کنترل کردیم و مانع خندیدن به اشتباهمون شدیم  ... واقعیتش این بود که من تا اون زمان نمی دونستم کسی به غیر از طلبه ها هم عبا می پوشه ... چند سفر بعد خودم یه عبای کِر ِم قشنگ برای اوقات راز ونیاز مردمهربون خریدم تا خاطره اون سفر همیشه یادم بمونه.   

 


¤ نویسنده: پریا

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:51 صبح جمعه 87/4/28

مَن اَیْقنَ بالخَلَف جادَ بالعطیّه : آن که پاداش الهی را باور دارد، در بخشش سخاوتمند است (حکمت138 نهج البلاغه)

 

...........................................................................................

 

اوائل که تامیلا پاش به خونه ما باز شده بود یک سال و نه ماهش بود ... خونه و خانواده ما خیلی وقته که شاهد رشد یه بچه از طفولیت نبوده ... داداشی، من و خواهرها همگی با اختلاف سنی حداکثر دو سال از همدیگه مدرسه رفتیم ... یعنی همه مون با هم بزرگ شدیم و همبازی های همدیگه بودیم ... و چون یه مدت طولانی (حول و حوش 15سال) تو جنوب و  به دور از اقوام سپری کردیم از نعمت حضور طفل خردسال تو خونه محروم بودیم... به همین دلیل از حضور مهمان کوچولو تو خونه بسیار راضی بودیم.

 

 با حضور تامیلا تو خونه ما متوجه رفتارهای عجیبش شدیم ... این که از همه فراری بود و روی خوش به کسی نشون نمی داد، از مرد جماعت هم بدتر از لولو می ترسید ... چند هفته ای از حضور تقریبا" شبانه روزیش تو خونه مون می گذشت ... تا کم کم به خانم های خونه روی خوش نشون داد ... چند ماهی هم گذشت تا رفتارش با آقایون خونه عادی شد ... یادمه تامیلا تا دوسالگیش اصلا" نمی تونست حرف بزنه فقط با دو سه تا کلمه محدود آشنا بود.

 

حالا حضورش تو خونه پرجمعیت ما تغییرات اساسی مثبتی در رفتارش ایجاد کرده:
        

               عادات بد غذائی را کنار گذاشته ... البته از این جهت تا حد زیادی مدیون منه.نمی دونم  نحوه خوردن و میل نمودنم چه طوریه که به محض رؤیت من در حال نوش جان نمودن چیزی فوری خودش را به من می رسونه و همچون گرسنگان طلب خوردنی می کنه درحالی که به خوردن دیگران کوچکترین اعتنائی نمی کنه و این گونه من به توانائی های منحصر به فردم پی بردم.  

               از طرفی چندی پیش به همراه مردمهربون به بخش آقایون مسجد رفت و در میانشون نماز جماعتیخوند ... باورنکردنیه که تامیلا این قدر نسبت به لولو ها خوش خلقی نشونه بده.

                بدجوری بلبل زبون شده.

                        

الان دیگه 10ماهی از اون دوران گذشته و می تونم بگم تامیلا واسه خودش خانمی شده ... در ضمن به سوراخ سُنبه های خونه هم بیش از من آشنائی داره ... دوست صمیمیش هم فسقلیه (خواهر کوچولو) که یه کم اختلاف سنی شون زیاده ... پروژه ای که ما داریم روش کار می کنیم آموزش دوست یابی و برقرای ارتباطات صحیح اجتماعی به تامیلاست.

 

چند روزیه که عضو کوچک خونه ما سفر رفته و به قول نسونو دلمان برایش بسی تنگولیده.


¤ نویسنده: پریا

نوشته های دیگران ( )

   1   2      >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
8052

:: درباره من ::

پریا - خاطرات و دلنوشته ها

پریا
پریا هستم متولد سال 60، مهندس صنایع و مشغول به کار در یکی از بانکها. @...الهی زبانم را به هدایت گویا ساز، تقوا را بر قلبم الهام کن و به پاکیزه ترین روش توفیق ده و مرا به کاری وادار کن که بیش از هر چیز به آن خشنودی... ... الهی مرا بر آئین خود دار تا بر آن بمیرم و زنده شوم... (صحیفه سجادیه)@ من پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوس ها مسکن دارد ودلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام .........آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد و سحر گاه از یک بوسه به دنیا می آید

:: لینک به وبلاگ ::

پریا - خاطرات و دلنوشته ها

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

خاطرات بانکی

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::