پریا - خاطرات و دلنوشته ها


ساعت 4:0 عصر پنج شنبه 87/5/3

اگر دو طائفه از مومنین با هم به جنگ و ستیز برخیزند، شما مومنین میان آنها را اصلاح کنید. (سوره حجرات آیه 9)

 

............................................................................................................

 

هر از گاهی بازرسان نامحسوس به شعب سر می زنند و چند روز بعد گزارش بازدیدشون را برای رئیس شعبه ارسال می کنند( البته تو شعبه ما این گزارش به سمع و نظر همه می رسه) ... این افراد در قالب یک مشتری کاملا" عادی و حتی ناآشنا به امور بانکی ظاهر می شن و به نحوه برخورد کارمندان، رفتار و ظاهرشون، فضا و شکل ظاهری شعبه دقت دارند.

 

هنوز یکی دو ماهی از بانکی شدنم نمی گذشت که یکی از این بازرس ها به عنوان یک مشتری عادی و ناآشنا به باجه من افتاد ... البته من متوجه پیشونی سفید جناب بازرس نشدم اما انگار چندتائی از همکاران ایشون را به خوبی می شناختند ... بعد از رفتن بازرس با توضیحاتی که دوستان از ایشون دادند ظاهرشون را به خوبی به یاد سپردم.

 

چندماه بعد از اون اتفاق در شعبه فعلی، مجدد جناب بازرس کارشون به باجه من افتاد اما ایشون خبر نداشتند که من کامل می شناسمشون ... کمی بعد یکی از کلاغهای شعبه تلفنی به من خبرداد: «پریا خانم، ایشون بازرس هستند. حواستون باشه به سوالاتشون با دقت، صبر و حوصله پاسخ بدی و مشتری مداری را به حدّ اعلا برسونی» ... من اما در فکر که چرا پیشونی آقای بازرس سفیده؟ ... جوابی برای سوالم پیدا نکردم ... در حین انجامِ کار آقای بازرس، شماره حسابشون را در سیستم کنترل کردم و بعد از کمی جستجو و دسترسی به شرح تراکنشهای حساب متوجه مبالغی به عنوان حق ماموریت، واریز حقوق و مسائلی از این دست شدم ... در دل می گفتم بازرس جان! خبر نداری که حَنایت دیگه پیش ما رنگی نداره ... چند روز بعد گزارش بازرس جان به شعبه رسید.

 

یکسالی گذشت ... همون جناب بازرس دوباره به شعبه ما مراجعه فرمود ... بعد از ظهری بود و فضای شعبه خلوت و خواب آور ... آقای بازرس به باجه آزاده افتاد ... به آزاده خبرهای لازم رسانده شد ... بازرس رفت و چندی بعد گزارش عجیبی به شعبه ارسال شد!!!

 

بخشی از گزارش به این قرار بود: پوشش همه خانمها به جز باجه 3، 5 و 6 مناسب بود (باجه آزاده! ملانی و من!!!!) ... پوشش بقیه به جز ما می شه گفت مناسب هم نبود ... آزاده که دختر مقیدیه ... ملانی هم تقریبا" مقیده.

 

 همه بچه ها به هوش و ذکاوت جناب بازرس مرحبائی گفتند و متفق القول بودند که عکسی تمام رخ از پریا خانم به همراه گزارش بازرس جان برای نشریه بانک ارسال شه تا با چاپ اون خبر به تمامی همکاران برسه.

 

از قضا امروز هم بعد از مدتها دوباره چشممان به جمال همان آقای بازرس منور شد.

 


¤ نویسنده: پریا

نوشته های دیگران ( 4 )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
3
:: بازدید دیروز ::
3
:: کل بازدیدها ::
8058

:: درباره من ::

پریا - خاطرات و دلنوشته ها

پریا
پریا هستم متولد سال 60، مهندس صنایع و مشغول به کار در یکی از بانکها. @...الهی زبانم را به هدایت گویا ساز، تقوا را بر قلبم الهام کن و به پاکیزه ترین روش توفیق ده و مرا به کاری وادار کن که بیش از هر چیز به آن خشنودی... ... الهی مرا بر آئین خود دار تا بر آن بمیرم و زنده شوم... (صحیفه سجادیه)@ من پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوس ها مسکن دارد ودلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام .........آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد و سحر گاه از یک بوسه به دنیا می آید

:: لینک به وبلاگ ::

پریا - خاطرات و دلنوشته ها

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

خاطرات بانکی

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::